۱. نوجوانی سرکش و بی‌قرار

هولدن کالفیلد، نوجوانی شانزده‌ساله، پس از اخراج از مدرسه‌ی شبانه‌روزی‌اش، تصمیم می‌گیرد زودتر از موعد به نیویورک بازگردد. او از سیستم آموزشی، دروغ‌ها، و ظاهرسازی بزرگ‌ترها بیزار است و دنیای اطراف را پوچ و ریاکارانه می‌بیند. نگاه او به زندگی، پر از انتقاد و دل‌زدگی است. سرکشی و خشم درونی‌اش به وضوح در کلمات و رفتارهایش دیده می‌شود. هولدن در واقع نوجوانی‌ست که میان کودکی و بزرگ‌سالی سرگردان مانده است. او دنبال معنایی در دنیای بی‌معنا می‌گردد، اما جز سردرگمی چیزی نمی‌یابد.

 

۲. فرار به دنیای درونی

هولدن پس از رسیدن به نیویورک، در چند هتل و خیابان پرسه می‌زند و با افراد گوناگونی مواجه می‌شود. او با تن‌فروش، پیشخدمت، معلم سابق و دوست‌های قدیمی‌اش گفتگو می‌کند، اما هیچ‌یک نمی‌توانند خلأ درونی‌اش را پر کنند. در عوض، احساس تنهایی‌اش تشدید می‌شود. بیشتر مکالمات او سطحی، ناراحت‌کننده یا حتی مضحک‌اند. او از تماس واقعی با دیگران عاجز است، چون اعتماد ندارد و خودش را بیگانه می‌بیند. این سفر خیابانی، سفری درونی نیز هست: تلاشی برای فرار از مواجهه با خود.

 

۳. فوبیای بزرگ‌سالی

هولدن از "بزرگ شدن" وحشت دارد. در چشم او، بزرگ‌سالان دروغ‌گو، سطحی و بی‌احساس‌اند. او از اینکه خودش هم به‌زودی تبدیل به یکی از آن‌ها شود، عمیقاً می‌ترسد. این ترس، زمینه‌ی اصلی تمام واکنش‌های اوست. برای همین از هر نشانه‌ای از رشد و مسئولیت‌پذیری فرار می‌کند: مدرسه، شغل، رابطه‌ی عاطفی. به‌جای آن، کودکی و بی‌گناهی را می‌پرستد، به‌ویژه در قالب خواهر کوچکش، فیبی. هولدن از واقعیت فرار می‌کند، چون نمی‌تواند پل بزند میان دنیای ناب کودکی و دنیای فاسد بزرگ‌سالی.

 

۴. ناتور دشت؛ نگهبان کودکی

هولدن رؤیایی عجیب دارد: می‌خواهد «ناتور دشت» باشد؛ کسی که کنار مزرعه‌ای خیالی از کودکان مراقبت می‌کند تا از پرتگاه سقوط نکنند. این استعاره، نماد تمایل او برای محافظت از معصومیت و پاکی کودکان است. در جهانی که به نظرش آلوده و دروغین است، تنها چیزی که برایش اصالت دارد، صداقت کودکانه است. این آرزوی شاعرانه، هسته‌ی عاطفی رمان را شکل می‌دهد. ناتور دشت بودن، تلاشی است برای حفظ معنا در جهانی بی‌معنا. اما واقعیت، سرسخت‌تر از آرزوهای ذهنی‌ست.

 

۵. دیدار با فیبی؛ لحظه نجات

فیبی، خواهر کوچک هولدن، تنها کسی‌ست که او واقعاً دوستش دارد و به او اعتماد می‌کند. دیدار با فیبی، نقطه‌ی عطفی در رمان است؛ هولدن می‌فهمد که حتی برای ماندن، باید تغییر کند. فیبی، با منطق کودکانه اما هوشمندش، آینه‌ای در برابر هولدن قرار می‌دهد. صحنه‌ی پایانی که هولدن زیر باران، تاب‌سواری او را تماشا می‌کند، نمادی از پذیرش آرام زندگی‌ست. هولدن، بی‌آن‌که کاملاً شفا یافته باشد، به آرامشی نسبی می‌رسد. عشق به خواهر، او را به زندگی برمی‌گرداند.

 

۶. طغیان درون‌گرایانه یک نسل

«ناتور دشت» تنها روایت زندگی یک نوجوان نیست، بلکه فریادی‌ست از سوی نسلی که میان ارزش‌های سنتی و دنیای مدرن گیر افتاده‌اند. سلینجر، از خلال صدای منحصر به‌فرد هولدن، صداقت، سرگشتگی و عصیان جوانی را ترسیم می‌کند. زبان غیررسمی، طنز تلخ و نگاه بی‌رحمانه‌ی راوی، این اثر را به شاهکاری مدرن تبدیل کرده‌اند. رمان، پرسشی از معنا، صداقت، و زنده‌بودن در جهانی از دست‌رفته است. هولدن با همه‌ی زخم‌هایش، نماینده‌ی ذهنی‌ست که می‌خواهد حقیقت را حفظ کند، حتی اگر بهای آن، تنهایی باشد.