کتاب «عشق یا وابستگی؟» اثر باربارا دی آنجلیس
داستانیـروایی
۱. آغاز با یک دلسپردگی ساده
همهچیز از دیدن لبخندهای او شروع شد؛ آن نگاه گرم و توجه خاصی که آرام آرام قلبِ لیلا را تسخیر کرد. او فکر میکرد این عشق است، همان که همیشه در رؤیاهایش بوده. اما خیلی زود، زندگیاش به تمام تماسهای دریافتی و پیامهای دیدهنشده وابسته شد. اگر جوابی نمیآمد، دلش میریخت؛ اگر شب بدون پیام میگذشت، خوابش نمیبرد. حسادت مثل سایهای پشت سرش بود و ذهنش پر از سؤالهای بیپاسخ. اینجا بود که فهمید احساسش بیشتر از آنکه عشق باشد، وابستگیست. او درگیر تصویر ذهنیاش از "عشق" شده بود، نه واقعیت رابطه.
۲. رابطهای که نفسش را برید
لیلا دیگر خودش نبود؛ هر تصمیمی را با نگرانی از واکنش او میگرفت. خودش را سانسور میکرد، خواستههایش را فراموش کرده بود تا دل او را بهدست آورد. اما هرچقدر بیشتر تلاش میکرد، بیشتر احساس طردشدگی میکرد. چیزی درونش فریاد میزد که این عشق نیست، بلکه ترس از تنها ماندن است. رفتارهای کوچک او حال لیلا را خراب میکرد؛ یک نگاه سرد کافی بود تا دلش بلرزد. هر روز بیشتر از خودش دور میشد تا او را نگه دارد. اما رابطهای که برای ماندنش باید خودت را نابود کنی، چیزی جز اسارت نیست.
۳. زخمهای کودکی، عشقهای امروز
باربارا دی آنجلیس با زبان ساده به لیلا و امثال او میگوید: «تو دنبال عشقی هستی که سالها پیش نداشتی.» زخمهای کودکی، نبود امنیت، پدر غایب یا مادر بیتوجه، همه در بزرگسالی تکرار میشوند. او نشان میدهد چطور خاطرات ناتمام کودکی، ما را به سمت روابط ناسالم میکشانند. لیلا وقتی به گذشتهاش برگشت، فهمید همیشه دنبال تأیید بوده، حتی اگر بهایش از دست دادن خودش باشد. شناخت ریشهی این زخمها، آغاز راه نجات او شد. برای اولین بار به خودش نگاه کرد، نه فقط به او.
۴. کشف دوبارهی مفهوم عشق
در جلسات درمانی، لیلا آموخت عشق واقعی آرامش میآورد، نه اضطراب. عشق قرار نیست تو را به بردگی بکشد یا هویتت را بگیرد. بلکه تو را به خودت نزدیکتر میکند، نه از خودت دورتر. او فهمید که میتواند کسی را دوست بدارد، بدون اینکه به او بچسبد یا وابستهاش شود. مفهوم عشق، برایش از «داشتن» به «شناختن» تغییر یافت. حالا برای عشق ورزیدن، نیاز به آزادی داشت، نه کنترل. عشق واقعی برایش معنایی تازه پیدا کرد: مراقبت، بدون تملک؛ بودن، بدون وابستگی.
۵. دلکندن؛ نه برای فرار، بلکه برای رهایی
دلکندن آسان نبود. حتی فکر نبودنش، دل لیلا را میلرزاند. اما او آموخته بود که این لرزشها، صدای اعتیادند، نه عشق. تصمیم گرفت مدتی تنها بماند، خودش را بشناسد، خودش را بسازد. هر روز با ترسهایش روبهرو شد، اما اینبار بدون پنهان شدن پشت رابطه. رهایی، قدمبهقدم، از دل تاریکیها زاده شد. او فهمید که عشق، اول باید درون خودش متولد شود. و وقتی به خودش برگشت، دیگر نیازی به چنگ زدن به کسی نداشت.
۶. حالا، زنی کامل در آستانهی عشق
لیلا حالا خودش را دوست دارد، نه چون کسی او را دوست دارد، بلکه چون خودش را دیده، فهمیده و پذیرفته. دیگر دنبال کسی نیست که نجاتش دهد یا آرامش را در آغوشش بجوید. او زنیست که عشق را انتخاب میکند، نه تحمل. رابطه برایش یک انتخاب آگاهانه است، نه جای خالی برای پر شدن. اگر کسی بیاید، خوشآمد؛ اگر نیاید، باز هم کامل است. اینبار عشق خواهد آمد، چون او آماده است؛ نه برای چسبیدن، بلکه برای همراهی.