۱. آغاز فروپاشی اخلاق کهن

نیچه کار را با این ایده شروع می‌کند که اخلاق رایج—آن‌چه «نیک» و «بد» می‌نامیم—برآمده از فرهنگ‌های خاص و تعصبات تاریخی‌ست. او از ما می‌خواهد که از این دوگانه‌ها فراتر برویم. در اینجا، تفکر فلسفی مانند میخچه‌ای در ذهن فرو می‌رود و ما را به وارسی عمیق باورهایمان فرا می‌خواند. به نظر نیچه، این آغاز مسیر حقیقت است: تردید کردن. تردید در خود «حقیقت»، در خود «نیکی»، در خود «دانش». تنها با انفجار این پایه‌ها می‌توانیم به فکری اصیل برسیم.

 

۲. روان‌شناسی اخلاق‌مداران

نیچه به پشت‌پردهٔ اندیشه‌ها نگاه می‌کند: انگیزه‌های روانی پنهان در پس «اخلاق‌گرایی». او می‌پرسد: آیا کسی که از «خیر» سخن می‌گوید، خود را مهار کرده یا در پی مهار دیگران است؟ به باور او، اخلاق سنتی ابزار کنترل است، نه تعالی. بسیاری از آن‌چه فضیلت می‌نامیم، حاصل سرکوب و ترس است، نه بزرگی روح. نیچه می‌کوشد نشان دهد که چگونه ضعیفان با ارزش‌گذاری خاص، قدرت را از قویان می‌ربایند. در این میدان، اخلاق همچون صحنهٔ نبرد روان‌هاست.

 

۳. فلسفه به‌مثابه بیان‌گری اراده

از دید نیچه، فلسفه همیشه با اراده به قدرت گره خورده است، هرچند فلاسفه این را پنهان می‌کنند. او می‌گوید هر فیلسوفی «جهان را آن‌گونه تفسیر می‌کند که تمایل دارد». فلسفه نه یک حقیقت خنثی، بلکه نوعی شعرِ منطقی‌شده است. نیچه می‌خواهد فیلسوف را از معبدِ عقل پایین بکشد و در میانهٔ میدان زندگی بگذارد. فیلسوف، نه پیامبرِ حقیقت، بلکه آفرینندهٔ معناست. هر تفسیر، بازتاب نیرویی‌ست که پشت آن پنهان شده: اراده، ترس، امید یا شهوت قدرت.

 

۴. نقد اصالتِ حقیقت

نیچه با زبان طنزآلود و تند، به حقیقت به‌عنوان ارزشی اصیل می‌تازد. چرا باید راست‌گویی، بدون پرسش، یک ارزش باشد؟ شاید گاه دروغ، ژرف‌تر از حقیقت باشد. او می‌پرسد: «آیا خواستنِ حقیقت، حتی به بهای رنج، خود نشانه‌ای از بیماری نیست؟» او ما را دعوت می‌کند که حتی در نیکی‌خواهی‌مان نیز تردید کنیم. او حقیقت را به‌مثابه نقابی می‌بیند که اراده‌ها به چهره می‌زنند. آن‌که جرأت دارد، حتی از حقیقت دست می‌شوید تا زندگی را بی‌پرده در آغوش بگیرد.

 

۵. فروپاشی انسان همگن

نیچه با شدت با ایدهٔ برابری مخالفت می‌کند. نه از سر نخوت، بلکه از این باور که «یکسان‌سازی» منجر به ابتذال می‌شود. او جامعه‌ای را می‌ستاید که در آن افراد والا مجال بروز داشته باشند. توده، خطرناک است؛ چون با میانگین‌سازی، استعدادهای برتر را سرکوب می‌کند. نیچه از مخاطبش می‌خواهد که نترسد از متفاوت بودن، نترسد از سرزنش جمع. او به ستایش تنهایی، خطرپذیری و فردیت می‌پردازد؛ ویژگی‌هایی که بذر انسان برتر را می‌کارند.

 

۶. فراانسان و سرنوشت ما

فراانسان (Übermensch) در این کتاب نیز حضوری ضمنی دارد. او انسانی است که خود ارزش می‌آفریند، از حقیقت‌های آماده گریزان است. این انسان، سنت را پشت‌سر گذاشته، ولی هنوز ایمانِ تازه‌ای خلق نکرده. در اینجا، نیچه از خواننده‌اش می‌خواهد که شجاعت «نه» گفتن به جهان قدیم را با مسئولیت «آری» گفتن به جهان تازه پیوند دهد. این نه تنها نقد است، بلکه دعوت به آفرینش است. فراانسان، نماد انسان خلاق و خودبسنده است، نه پیامبر و نه شهید.