۱. مهندسی انسان؛ آغاز پایان طبیعت

در جهانی پیشرفته، انسان‌ها دیگر به‌طور طبیعی به دنیا نمی‌آیند، بلکه در بطری‌های آزمایشگاهی رشد می‌کنند. هر نوزاد بر اساس نیازهای جامعه به طبقه‌ای خاص تعلق می‌گیرد: از نخبه‌های آلفا تا کارگران اپسیلون. آموزش‌ها از دوران جنینی آغاز می‌شود تا کسی رویای فراتر رفتن از طبقه‌ی خود را نداشته باشد. جامعه بر پایه‌ی کنترل، ثبات و مصرف بنا شده است. هیچ‌کس اجازه ندارد اندوهگین یا تنها باشد. فرایند طبیعی زندگی حذف شده و انسان، به محصولی ماشینی بدل شده. هاکسلی در این تصویر، از تسلط تکنولوژی بر هستی انسان هشدار می‌دهد.
 
۲. نظم مطلق؛ مرگ فردیت
شهروندان به واسطه‌ی برنامه‌ریزی‌های دقیق، همیشه راضی و خوشحال‌اند؛ اما این رضایت سطحی و تحمیلی است. شادی به‌جای تجربه‌ای درونی، به ابزاری بیرونی و مکانیکی بدل شده است. فردیت سرکوب شده و کسی از خود سؤال نمی‌پرسد. در جهانی بدون اختلاف و درد، خلاقیت، معنا و هنر نیز نابود شده‌اند. همه باید مصرف کنند، تفریح کنند، و درباره‌ی هیچ‌چیز جدی نیندیشند. دولت با سرگرمی، سکس و سوما، ذهن‌ها را خنثی می‌کند. آزادی فدای ثبات شده، و انسان، به مهره‌ای مطیع در نظامی بدون تزلزل تبدیل شده است.
 
۳. وحشیِ شکسپیرخوان؛ صدایی از گذشته
ورود «جان وحشی» به جامعه‌ی تکنولوژیک، همچون ورود صدایی از دنیای کهن به آینده‌ای بی‌روح است. او در منطقه‌ای بدوی رشد کرده و آموزه‌های انسانی‌اش را از کتاب‌های شکسپیر گرفته. جان عشق را می‌شناسد، رنج را می‌فهمد و مرگ را می‌پذیرد. اما در دنیای نو، این مفاهیم جایی ندارند. مردم با دیدن او به‌جای همدلی، سرگرم می‌شوند. جان، در کشاکش میان آرمان‌های انسانی‌اش و دنیای بی‌احساس، تنها و شکست‌خورده باقی می‌ماند. حضور او چون آیینه‌ای‌ست روبه‌روی جهانی که روح خود را از دست داده.
 
۴. برنارد و هلم‌هولتز؛ ناهمرنگان مصلح
برنارد مارکس، اگرچه از طبقه‌ی بالاست، اما از نظر فکری با جامعه بیگانه است. او به همراه دوستش، هلم‌هولتز، دغدغه‌ی معنا و حقیقت دارد. این دو نماینده‌ی کسانی‌اند که در دل نظام، دچار بیداری شده‌اند. اما تلاش‌شان برای تغییر، با تبعید پاسخ داده می‌شود. جامعه، حتی انتقاد درون‌ساختی را هم برنمی‌تابد. آن‌ها ترجیح می‌دهند دور از نظم حاضر زندگی کنند تا بخشی از آن باشند. تبعید آن‌ها، استعاره‌ای‌ست از حذف صداهای مستقل در جهان‌های استبدادی.
 
۵. معنای خوشبختی در جامعه‌ی مصرفی
هاکسلی، با طنزی تلخ، جامعه‌ای را نشان می‌دهد که در آن هرگونه دغدغه‌ی اخلاقی یا فلسفی بی‌ارزش شمرده می‌شود. «خوشبختی»، به تجربه‌ای فوری و قابل خرید تبدیل شده است. انسان‌ها دیگر خود را نمی‌شناسند، چون نیازی به درون‌نگری ندارند. هویت جای خود را به نقش‌ها داده، و تفکر جای خود را به سرگرمی. هر پرسشی با مصرف دارو یا لذت‌گرایی خاموش می‌شود. هاکسلی هشدار می‌دهد: وقتی رنج را حذف کنیم، معنا را هم از بین می‌بریم. خوشبختی‌ای که به قیمت حذف آزادی به‌دست آید، چیزی جز زندان نیست.
 
۶. سکوت جان؛ مرگ معنا
در پایان، جان که نتوانسته خود را با جامعه وفق دهد، به گوشه‌ای پناه می‌برد. او از انبوه جمعیت و مصرف‌گرایی می‌گریزد تا شاید انسان باقی بماند. اما حتی در انزوا، جامعه او را رها نمی‌کند. مردم برای تماشای او هجوم می‌آورند، چون دیگر هر چیز متفاوتی، تفریح است. فشار روانی و جدال درونی، جان را به نقطه‌ی فروپاشی می‌کشاند. او خود را به دار می‌کشد؛ نمادی از مرگ روح انسانی در جهانی بی‌روح. پایان رمان، همچون تلنگری است به خواننده: اگر هشدارها را جدی نگیریم، شاید ما هم جانِ آینده باشیم.